نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 مرداد 23 توسط خادم الرضا
| نظر
بسم الله الرحمن الرحیم
هجده خرمایی که واقعی شد
همانطور که پای پیاده، کوچههای بصره را در هوای گرم زیر پا میگذاشت، اضطرابی وجودش را میفشرد. با نیاز مبرمی به دیدن دوباره آن خانه، سرعتش را تند کرد. مدتی بود که سعی میکرد خوابش را فراموش کند، اما هر دفعه دوباره به ذهنش هجوم آورده بود. چند هفته پیش آن خواب عجیب را دید. مردی در خواب به او گفت: رسول الله(صلی الله علیه و آله) به بصره آمده و در خانهای اقامت کرده است. هنوز هم وقتی چشمانش را میبست و به خوابش فکر میکرد به نظرش میرسید که گرمای مبهمی را در وجودش احساس میکند. همان گرمایی که در خواب موقع دویدن داشت، وقتی برای دیدن رسول الله میرفت. بعد توی کوچهای پهن ایستاد. وارد دومین خانه در سمت چپ کوچه شد. همان خانهای که پنجرههایش درست رو به شرق باز میشد. رسول الله را دید که با یارانش نشسته بود و طبقی از خرما جلوی آنها روی زمین بود. رسول الله مقداری خرما برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان آنها را شمرد. هجده خرما بود. وقتی از خواب بیدار شد، به خود لرزید. برای لحظاتی در رختخواب نشست. بعد برخاست. وضو گرفت و نماز خواند. فردایش نتوانسته بود آرام بگیرد. توی کوچههای بصره راه افتاده بود. تنها راه چاره، گشتن بود. چیزی در وجودش ندا میداد که آن خانه را پیدا خواهد کرد. آگاهی مبهمی بود که دلیل منطقی هم نداشت. این کوچه بود؟ یا نه کوچه مقابلش؟ شاید هم کوچه پشتی، یادش آمد انگار آن سوی بصره بوده. در حالی که از کوچهای به کوچه دیگر میرفت، تصویر آن خانه را جلوی چشمش دید. بدین ترتیب بعد از گذشتن از آن همه کوچه و دیوار و بازار، حالا نفس در سینهاش حبس شده بود. نشانهای از آرامش از دست رفته. در مقابل خانه، با چشمانی گشاد ایستاده بود. سکوت پشت دیوارها بیش از حد بود. سکوتی که انگار در درونش انتظاری نهفته بود. اما انتظار برای چه؟ و امروز برای دیدن دوباره آن خانه میرفت. غروب گذشته شنید که پیشوای هشتم به بصره وارد شده است. نشانیاش را پرسیده بود: خانهای آن سوی بصره در کوچهای پهن و ساکت. دومین خانه در سمت چپ که پنجرههایش درست رو به شرق باز میشود. تمام دیشب را بیدار مانده بود و حالا در آرامش دیوارهای آشنای این سوی بصره، آنجا میرفت. وارد خانه که شد پیشوا را دید. همان جایی نشسته بود که رسول الله صلی الله علیه و آله در خواب نشسته بود. طبقی از خرما هم روی زمین بود. پیشوای هشتم تعدادی از آنها را برداشت و به ابن علوان داد. ابن علوان شروع به شمردن کرد. با دلهرهای که داشت قادر به شمردن خرماها نبود. دوباره شروع کرد. یک... دو... سه... چهار... هجده عدد بود. بعد در حالی که سعی میکرد کسی متوجه نشود، آهسته با صدایی لرزان گفت: ای فرزند پیامبر ممکن است تعدادی بیشتر عطا فرمایید. فقط میخواست حرفی زده باشد تا جوابی بشنود. شاید میخواست آنچه را که روی سینهاش سنگینی میکرد با او تقسیم کند. تحمل آن راز بیش از طاقت او بود. پیشوا گفت: اگر جدم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بیشتر داده بود من هم بیشتر میدادم. و روبرویش را نگاه کرد به سمت آن شعاع نوری که از شرق میتابید. ابن علوان گذاشت لحظاتی بگذرد تا بر خود مسلط شود. بعد برخاست و بیرون آمد. سنگین از شوری که حالا وجودش را گرفته بود. منبع: هشتمین سفیر رستگاری ـ نوشته علی کرباسیزاده
...
|