سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اللهم صلی علی علی بن موسی الرضا المرتضی
 
نوشته شده در تاریخ شنبه 88 بهمن 10 توسط خادم الرضا | نظر


بسم الله الرحمن الرحیم
خاطراتی شنیدنی از زبان رهبر انقلاب

 تور نامریی


من خودم شخصاً جوانىِ بسیار پُرهیجانى داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعّالیت‌هاى ادبى و هنرى و امثال این‌ها، هیجانى در زندگى من بود و هم بعد که مبارزات در سال 1341 شروع شد؛ که من در آن سال، بیست و سه سالم بود. طبعاً دیگر ما در قلب هیجان‌هاى اساسى کشور قرار گرفتیم و من در سال چهل و دو، دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجویى. مى‌دانید که این‌ها به انسان هیجان مى‌دهد. بعد که انسان بیرون مى‌آمد و خیل عظیم مردمى را که به این ارزش‌ها علاقه‌مند بودند و رهبرى مثل امام رضوان‌اللَّه علیه را که به هدایت مردم مى‌پرداخت و کارها و فکرها و راه‌ها را تصحیح مى‌کرد مشاهده مى‌نمود، هیجانش بیشتر مى‌شد. این بود که زندگى براى امثال من که در این مقوله‌ها زندگى و فکر مى‌کردند، خیلى پرُهیجان بود؛ اما همه این‌طور نبودند...

آن‌وقت‌ها گاهى بزرگ‌ترهاى ما- کسانى که در سنین حالاى من بودند- چیزهایى مى‌گفتند که ما تعجّب مى‌کردیم چطور این‌ها این‌گونه فکر مى‌کنند؟ حالا مى‌بینیم نخیر؛ آن بیچاره‌ها خیلى هم بى‌راه نمى‌گفتند. البته من خودم را به‌کلّى از جوانى منقطع نکرده‌ام. هنوز هم در خودم چیزى از جوانى احساس مى‌کنم و نمى‌گذارم که به آن حالت بیفتم. الحمدللَّه تا به‌حال نگذاشته‌ام و بعد از این هم نمى‌گذارم؛ اما آن‌ها که خودشان را در دست پیرى رها کرده بودند، قهراً التذادى که جوان از همه‌ى شؤون زندگى خودش دارد، احساس نمى‌کردند. آن‌وقت این حالت بود. نمى‌گویم که فضاى غم حاکم بود- این را ادّعا نمى‌کنم- اما فضاى غفلت و بى‌خبرى و بى‌هویّتى حاکم بود.

این‌هم بود که آن‌وقت من و امثال من که در زمینه‌ى مسائل مبارزه، به‌طور جدّى و عمیق فکر مى‌کردیم، همّتمان را بر این گذاشتیم که تا آن‌جایى که مى‌توانیم، جوانان را از دایره‌ى نفوذ فرهنگى رژیم بیرون بکشیم. من خودم مثلاً مسجد مى‌رفتم، درس تفسیر مى‌گفتم، سخنرانىِ بعد از نماز مى‌کردم، گاهى به شهرستان‌ها مى‌رفتم سخنرانى مى‌کردم. نقطه‌ى اصلى توجّه من این بود که جوانان را از کمند فرهنگى رژیم بیرون بکشم. خود من آن‌وقت‌ها این را به "تور نامریى " تعبیر مى‌کردم. مى‌گفتم یک تور نامریى وجود دارد که همه را به سمتى مى‌کشد! من مى‌خواهم این تور نامریى را تا آن‌جا که بشود، پاره کنم و هر مقدار که مى‌توانم، جوانان را از کمند و دام این تور بیرون بکشم. هر کس از آن کمند فکرى خارج مى‌شد- که خصوصیّتش هم این بود که اوّلاً به تدیّن و ثانیاً به تفکرات امام گرایش پیدا مى‌کرد- یک نوع مصونیتى مى‌یافت. آن روز این‌گونه بود. همان نسل هم، بعدها پایه‌هاى اصلى انقلاب شدند. الان هم که من در همین زمان به جامعه‌ى خودمان نگاه مى‌کنم، خیلى از افراد آن نسل را- چه کسانى که با من مرتبط بودند، چه کسانى که حتّى مرتبط نبودند- مى‌توانم شناسایى کنم.
گفت و شنود در دیدار جمعى از جوانان به مناسبت هفته‌ى جوان 07/02/1377
 سجده‌ی شکر

در آن روزها ما در یک حالت بُهت بودیم. در حالى که در همه‌ى فعالیتهاى آن روزها ما طبعاً داخل بودیم. همان‌طور که مى‌دانید ما عضو شوراى انقلاب بودیم و یک حضور دائمى تقریباً وجود داشت. لکن یک حالت ناباورى و بهت بر همه‌ى ما حاکم بود. من یک چیزى بگویم که شاید شما تعجب بکنید. 1
من تا مدتى بعد از 22 بهمن هم که گذشته بود بارها به این فکر مى‌افتادم که ما خوابیم یا بیدار. و تلاش مى‌کردم که از خواب بیدار شوم. یعنى اگر خواب هستم، این رؤیاى طلائى که بعدش لابد اگر آدم بیدار شود هر چه قدر خواهد بود خیلى ادامه پیدا نکند، اینقدر براى ما شگفت‌آور بود مسأله.

سجده‌ی شکر...
آن ساعتى که رادیو براى اول بار گفت صداى انقلاب اسلامى، یک همچى تعبیرى. من تو ماشین داشتم از یک کارخانه‌اى مى‌آمدم طرف مقرّ امام. یک کارخانه‌اى بود که عوامل اخلال‌گرِ فرصت‌طلب آن‌جا جمع شده بودند و شلوغى راه انداخته بودند و در بحبوحه‌ى انقلاب که هنوز شاید بختیار هم بود، آن روزهاى مثلاً شاید هفدهم، هجدهم و مشکلات هنوز در نهایت شدت وجود داشت و هنوز هیچ کار انجام نشده بود اینها به فکر باج‌خواهى و باجگیرى بودند. توى یک کارخانه‌اى راه افتاده بودند، تحریکات درست کرده بودند و اینها، ما رفتیم آن‌جا که یک مقدارى سروسامان بدهیم. در مراجعت بود که رادیو اعلان کرد که صداى انقلاب اسلامى. من ماشین را نگه داشتم آمدم پائین روى زمین افتادم و سجده کردم. یعنى اینقدر براى ما غیر قابل تصور و غیر قابل باور بود. هر لحظه‌اى از آن لحظات یک مسأله داشت، به طورى که اگر من بخواهم خاطرات ذهنى خودم را در آن مثلاً بیست روزِ حول و حوش انقلاب بیان کنم یقیناً نمى‌توانم همه‌ى آن چه را که در ذهن و زندگى آن روزِ ما مى‌گذشت را بیان کنم.

ورود امام!
روز ورود امام البته آن روزِ ورود ایشان که ما از دانشگاه، مى‌دانید که متحصن بودیم در دانشگاه دیگر، مى‌رفتیم خدمت امام، توى ماشین من یک وقتى خدمت خود امام هم گفتم همین را. همه خوشحال بودند، مى‌خندیدند، بنده از نگرانىِ بر آنچه که براى امام ممکن است پیش بیاید بى‌اختیار اشک مى‌ریختم و نمى‌دانستم که براى امام چى ممکن است پیش بیاید. چون یک تهدیدهایى هم وجود داشت.

بعد رفتیم وارد فرودگاه شدیم، با آن تفاصیل امام وارد شدند. به مجرد این‌که آرامش امام ظاهر شد نگرانیها و اضطراب ما به کلى برطرف شد. یعنى امام با آرامش خودشان به بنده و شاید به خیلى‌هاى دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند.

وقتى که بعد از سالهاى متمادى امام را من زیارت مى‌کردم آن‌جا، ناگهان خستگى این چند ساله مثل این‌که از تن آدم خارج مى‌شد. احساس مى‌شد که همه‌ى آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با کمال صلابت و با یک تحقق واقعى و پیروزمندانه این‌جا در مقابل انسان تبلور پیدا کرده.

وقتى که آمدیم وارد شهر شدیم از فرودگاه و با آن تفاصیلى که خب همه‌ى شماها شاهد بودید و بحمداللَّه هنوز در ذهن همه‌ى مردم شاید آن قضایا زنده است، همان‌طور که مى‌دانید امام عصرى از بهشت زهرا رفتند به یک نقطه‌ى نامعلومى و برادرانمان حالا به طور مشخص، آقاى ناطق نورى امام را در حقیقت ربودند و به یک مأمنى بردند که از احساسات مردم که مى‌خواستند همه ابراز احساسات بکنند و امام از شب قبلش که از پاریس حرکت کرده بودند تا دم غروب، تقریباً دمادم غروب دائماً در حال فشار کار و حضور بودند و هیچ یک لحظه استراحت نکرده بودند یک مقدارى استراحت بدهند به امام.

امام در مدرسه‌ی رفاه
ما هم پائین بودیم یعنى ما در آن حال، ما رفته بودیم رفاه. مدرسه‌ى رفاه کارهایمان را انجام مى‌دادیم. قبل از آنى که امام وارد بشوند ما نشسته بودیم با برادرانمان و روى برنامه‌ى اقامتگاه امام و ترتیباتى که بعد از ورود امام باید انجام بگیرد یک مقدارى مذاکره کرده بودیم، یک برنامه‌ریزیهایى شده بود.

آن روزها یک نشریه‌اى ما درمى‌آوردیم که بعضى از اخبار و مثلاً اینها در آن نشریه چاپ مى‌شد، از همان رفاه این نشریه بیرون مى‌آمد. یک چند شماره‌اى منتشر شد. البته در دوران تحصن هم یک نشریه‌ى دیگرى آن‌جا راه انداختیم یک دو سه شماره هم آن درآمد.

- عرض کنم که - من برگشتم آن‌جا و منتظر بودیم لحظه به لحظه که ببینیم چه خواهد شد. اطلاع پیدا کردیم که امام رفتند به یک نقطه‌اى که یک مقدارى آن‌جا استراحت کنند، نماز ظهر و عصرشان را ظاهراً نخوانده بودند نزدیک غروب شده بود، نماز ظهر و عصرشان را بخوانند و اینها. آخر شب بود، من داشتم خبرهاى آن روز را تنظیم مى‌کردم که توى همان نشریه‌اى که گفتیم چاپ بشود و بیاید بیرون.

ساعت حدود ده شب بود تقریباً، یک وقت دیدیم که از در حیاط داخلى [مدرسه‌ى]رفاه - که از آن کوچهِ باز مى‌شد یک در کوچکى بود - یک صداى همهمه‌اى احساس کردم من و یک چند نفرى آن‌جا سر و صدا کردند و {پیدا شد} معلوم شد که یک حادثه‌اى واقع شده.

من رفتم از دم پنجره نگاه کردم دیدم بله امام، تنها از در وارد شدند. هیچکس با ایشان نبود. و این برادرهاى پاسدار، - پاسدار که یعنى همان کسانى که آن‌جا بودند - که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند، امام هم على‌رغم آن خستگى که آن روز گذرانده بودند با کمال خوشروئى با اینها صحبت مى‌کردند. اینها هم دست امام را مى‌بوسیدند، البته شاید یک ده پانزده نفر مثلاً مجموعاً بودند، همین‌طور طول حیات را طى کردند رسیدند به پله‌هایى که به حال طبقه‌ى اول منتهى مى‌شد و آن پله‌ها پهلوى همان اتاقى هم بود که من توى آن اتاق بودم. من از پنجره آمدم دم در اتاق وارد هال شدم که امام را از نزدیک ببینم. امام وارد شدند. تو هال هم عده‌اى از بچه‌ها بودند اینها هم رفتند طرف امام، دور امام را گرفتند که دست ایشان را ببوسند.

من هر چى کردم نزدیک بشوم دست امام را ببوسم دیدم که به قدر یک نفر مزاحمت براى امام ایجاد خواهد شد و على‌رغم میل شدیدى که داشتم بروم خدمت امام دست ایشان را ببوسم، کنار ایستادم و امام از دو مترى من عبور کردند.

من نزدیک نرفتم چون دیدم شلوغ است دور و ور ایشان و رفتنِ من هم به این شلوغى کمک خواهد کرد. عین این احساس را من توى فرودگاه هم داشتم. توى فرودگاه همه مى‌رفتند طرف امام من هم خیلى دلم مى‌خواست بروم، اما خودم را مانع شدم، بعضى دیگر هم مانع مى‌شدم که بروند طرف امام که ایشان را خسته نکنند.

امام آمدند از پله‌ها رفتند بالا و در این حین پاى پله‌ها در حدود شاید یک سى چهل نفرى، چهل پنجاه نفرى آدم جمع شده بود. رفتند دم پاگرد پله‌ها که رسیدند که مى‌خواستند بروند بالا. یکهو برگشتند طرف این جمعیت و نشستند روى زمین و همه نشستند، یعنى خواستند که رها نکرده باشند این علاقه‌مندان و دوستداران خودشان را. یکى از برادران آن‌جا یک مقدارى صحبت کرد و یک خیر مقدم حساب نشده‌ى پرهیجانى - چون هیچکس انتظار این دیدار را نداشت - گفت. بعد هم امام یک چند کلمه‌اى صحبت کردند و رفتند بالا در اتاقى که برایشان معین شده بود راهنمائى شدند به آن‌جا. و همین‌طور دیگر خاطرات لحظه به لحظه...

در پاسخ به سوال خبرنگار اطلاعات هفتگیمصاحبه مطبوعاتى درباره دهه فجر 24/10/1362

تحصن در بیمارستان امام رضا (ع) مشهد

"مسجد کرامت " بعد از گذشت چند سال در سال 57 مجدداً مرکز تلاش و فعالیت شد و آن هنگامى بود که من از تبعید- جیرفت- برگشته بودم مشهد. گمانم اواخر مهر یا ماه آبان بود. وقتى بود که تظاهرات مشهد و جاهاى دیگر آغاز شده بود بود و یواش یواش اوج هم گرفته بود.
ما آمدیم؛ یک ستادى در مسجد کرامت تشکیل شد براى هدایت کارهاى مشهد و مبارزات که مرحوم شهید هاشمى‏نژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و یک عده از برادران طلبه جوانى که همیشه با ما همراه بودند که دو نفرشان الان شهید شده‌اند- یکى شهید موسوى قوچانى یکى هم شهید کامیاب؛ این دو نفر جزو آن طلبه‏هایى بودند که دائماً در کارهاى ما با ما همراه بودند- آن‌جا جمع مى‏شدیم و مردم هم در رفت و آمد دائمى بودند. آن‌جا شد ستاد کارهاى مشهد؛ و عجیب این است که نظامی‌ها و پلیس از چهارراه نادرى که مسجد هم سر چهارراه بود جرأت نمى‏کردند این طرف‏تر بیایند؛ از هیجان مردم. ما توى این مسجد روز را با امنیت مى‏گذراندیم و هیچ واهمه‏اى که بریزند این مسجد را تصرف کنند یا ماها را بگیرند نداشتیم، ولیکن شب که مى‏شد آهسته از تاریکى شب استفاده مى‏کردیم و مى‏آمدیم بیرون و در یک منزلى غیر از منازل خودمان شب را چند نفرى مى‏ماندیم.
شب و روزهاى پرهیجان و پرشورى بود؛ تا این‌که مسائل آذرماه مشهد پیش آمد که مسائل بسیار سختى بود؛ یعنى اولش حمله به بیمارستان بود که ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم، در روزى که حمله شد در همان روز ما حرکت کردیم. رفتن به بیمارستان هم ماجراى جالبى است؛ این‌ها چیزهایى هست که هیچ‌کس هم متعرضش نشده؛ چون کسى نمى‏دانسته.
در همه‌ی شهرها جریانات پرهیجان و تعیین‏کننده‏اى وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه کسى این‌ها را به زبان نیاورده. این‌ها تکه تکه، سازنده‌ی تاریخ روزهاى انقلاب است. وقتى که خبر به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پاى تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم؛ دیدم از بیمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غیرآشنا از آن طرف خط دارند با کمال دستپاچگى و سراسیمگى مى‏گویند حمله کردند، زدند، کشتند؛ به داد برسید... بچه‏هاى شیرخوار را زده بودند، من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم؛ آمدیم این اطاق، عده‏اى از علما در آن اطاق جمع بودند. چند نفر از معاریف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل یکى از معاریف علماى مشهد بود. من رو کردم به این آقایان گفتم که وضع در بیمارستان این‌جورى است و رفتن ما به این صحنه احتمال زیاد دارد که مانع از ادامه‌ی تهاجم و حمله به بیماران و اطباء و پرستارها و... بشود؛ و من قطعاً خواهم رفت. آقاى طبسى هم قطعاً خواهند آمد.
ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم اما خب مى‏دانستم که آقاى طبسى می‌آیند؛ پهلوى هم نشسته بودیم. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت؛ اگر آقایان هم بیایید خیلى بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما به هر حال مى‏رویم. لحن توأم با عزم و تصمیمى که ما داشتیم موجب شد که چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند که ما هم مى‏آییم از جمله آقاى حاج میرزاجواد آقاى تهرانى و آقاى مروارید و بعضى دیگر. ما گفتیم پس حرکت کنیم. حرکت کردیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان. گفتیم پیاده هم مى‏رویم.
وقتى که ما از آن منزل آمدیم بیرون، جمعیت زیادى هم در کوچه و خیابان و بازار و این‌ها جمع بودند، دیدند که ما داریم مى‏رویم. گفتیم به افراد که به مردم اطلاع بدهند ما مى‏رویم بیمارستان و همین کار را کردند؛ گفتند. مردم افتادند پشت سر این عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را- شاید حدود سه ربع تا یک ساعت راه بود- پیاده طى کردیم. هرچه مى‏رفتیم جمعیت بیشتر با ما مى‏آمد و هیچ تظاهر- یعنى شعار و کارهاى هیجان‏انگیز- هم نبود؛ فقط حرکت مى‏کردیم به طرف یک مقصدى؛ تا این‌که رسیدیم نزدیک بیمارستان.
بیمارستان امام رضاى مشهد یک فلکه‏اى جلویش هست، یک میدانى هست جلویش که حالا اسمش فلکه‌ی امام رضاست و یک خیابانى است که منتهى مى‏شود به آن فلکه؛ سه تا خیابان به آن فلکه منتهى مى‏شود. ما از خیابانى که آن‌وقت اسمش جهانبانى بود- نمى‏دانم حالا اسمش چیست- داشتیم مى‏آمدیم به طرف آن خیابان که از دور دیدیم سربازها راه را سد کردند. یعنى یک صف کامل و تفنگ‌ها هم دستشان، ایستاده‌اند و ممکن نیست از این‌ها عبور کنیم. من دیدم که جمعیت یک مقدارى احساس اضطراب کردند. آهسته به برادرهاى اهل علمى که بودند گفتم که ما باید در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچ‌گونه تغییرى در وضعمان پیش برویم تا مردم پشت سرمان بیایند؛ و همین کار را کردیم.
سرها را انداختیم پایین، بدون این که به رو بیاوریم که اصلاً سربازى و مسلحى وجود دارد در مقابل ما، رفتیم نزدیک. به مجرد این که مثلاً به یک مترى این سربازها رسیدیم، من ناگهان دیدم مثل این‌که بى‏اختیار این سربازها از جلو پس رفتند و یک راهى به قدر عبور سه چهار نفر باز شد، ما رفتیم. فکر آن‌ها این بود که ما برویم، بعد راه را ببندند اما نتوانستند این کار را بکنند. به مجرد این که ما از این خط عبور کردیم، جمعیت ریختند و این‌ها نتوانستند کنترل بکنند. شاید در حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا دم در بیمارستان آمدند؛ بعد هم گفتیم که در را باز کنند. طفلک‌ها بچه‏هاى دانشجو و پرستار و طبیب و این‌ها که توى بیمارستان بودند، با دیدن ما جان گرفتند. گفتیم در بیمارستان را باز کردند و وارد شدیم. رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان؛ یک جایگاهى بود آن‌جا و یک مجسمه‏اى چیزى هم به نظرم بود که بعدها آن مجسمه را هم فرود آوردند و شکستند. لکن آن وقت به نظرم مجسمه هنوز بود...
به مجرد این که رسیدیم آن‌جا، ناگهان جای رگبار گلوله‏ها را دیدیم. بعد که پوکه‏هایش را پیدا کردیم، دیدیم کالیبر 50 بوده؛ چقدر واقعاً این‌ها گستاخى در مقابل مردم به خرج مى‏دادند. در حالى که براى متفرق کردن مردم یا کشتن یک عده مردم، کالیبرهاى کوچک مثلاً ژ 3 یا این چیزها هم کافى بود؛ اما با کالیبر 50 که یک سلاح بسیار خطرناکى است و براى کارهاى دیگرى به درد مى‏خورد، این‌ها به کار بردند روى مردم. بعدها که در آن بیمارستان متحصن شدیم، من آن پوکه‏ها را جمع کرده بودم از زمین، خبرنگارهاى خارجى که آمده بودند، من این پوکه‏ها را نشان مى‏دادم؛ مى‏گفتم که این یادگارى‏هاى ماست؛ ببرید به دنیا نشان بدهید که با ما چگونه رفتار مى‏کنند.
به هر حال رفتیم آن‌جا، یک ساعتى آن‌جا بودیم. خب معلوم نبود که چه‌کار مى‏خواهیم بکنیم. رفتیم توى یک اطاقى- ما چند نفر از معممین و چند نفر از افراد بیمارستان- که ببینیم حالا چه باید کرد؟ چون هیچ معلوم نبود، معلوم شد تهاجم ادامه دارد. حتى ماها را و مردم را و همه را گلوله‏باران کردند. من آن‌جا پیشنهاد کردم که ما این‌جا متحصن بشویم؛ یعنى اعلام کنیم که همین‌جا خواهیم ماند تا خواسته‏هایى برآورده بشود و خواسته‏ها را مشخص کنیم. توى جلسه 8، 9 نفر یا شاید 10 نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براى این که مطلب هیچ‌گونه تزلزلى، خدشه‏اى پیدا نکند، بلافاصله یک کاغذ آوردم و نوشتم که ما مثلاً جمع امضاءکنندگان زیر اعلان مى‏کنیم که در این‌جا خواهیم بود تا این کارها انجام بگیرد. یادم نیست حالا همه‌ی این کارها چه بود؟ یکى دو تایش را یادم است. یکى این که فرماندار نظامى مشهد عوض بشود؛ یکى این که عامل گلوله‏باران بیمارستان امام رضا محاکمه بشود یا دستگیر بشود؛ یک چنین چیزهایى را نوشتیم و اعلان تحصن کردیم.
این تحصن، عجیب اثر مهمى بخشید؛ هم در مشهد و هم در خارج از مشهد؛ یعنى بعد معلوم شد که آوازه‌ی او جاهاى دیگر هم گشته و این یکى از مسائل، یا یکى از آن نقطه عطف‌هاى مبارزات مشهد بود. آن‌وقت آن هیجان‏هاى بسیار شدید و تظاهرات پرشور مردم مشهد، به دنبال این بود و کشتار عمومى‏اى که بعد از آن در مشهد نمى‏دانم یازدهم یا دوازدهم دى، اتفاق افتاد جلوى استاندارى که مردم را زدند و بعد هم توى خیابان‌ها راه افتادند و صف‌هاى نفت و صف‌هاى نان و این‌ها را گلوله‏باران کردند... با تانک و ماشین مى‏رفتند.
مصاحبه با شبکه دو تلویزیون درباره خاطرات 22 بهمن 11/11/1363

خاطرات زندان قزل‌قلعه

شماها واقعاً یادتان نیست، چون در آن زمان نبودید؛ اما افرادى که بودند، مى‌دانند اختناق چه بود؛ اصلاً قابل تصویر نیست. سال 42 بنده را به زندان قزل‌قلعه بردند. در همان زمان، چند جوان تهرانى را هم آوردند.
من از پشت درِ سلول شنیدم که دارند حرف مى‌زنند؛ فهمیدم این‌ها را تازه دستگیر کرده‌اند. قدرى خوشحال شدم؛ گفتم چند روزى که بگذرد و بازجویى‌ها تمام شود، داخل زندانِ انفرادى هم گشایشى پیش مى‌آید؛ با این‌ها تماس مى‌گیریم و حرفى مى‌زنیم و بالاخره یک هم‌صحبتى پیدا مى‌کنیم.
شب شد؛ دیدیم یکى‌یکى آن‌ها را صدا کردند و بردند. یک‌ساعت بعد من در همان سلول مشغول نماز مغرب و عشا شدم. بعد از نماز دیدم یک نفر دریچه‌ى روى درِ سلول را کنار زد و گفت: "حاج آقا! ما برگشتیم. " دیدم یکى از همان تهرانى‌هاست. گفتم در را باز کن، بیا تو. در را باز کرد و آمد داخل سلول. گفتم چرا زود برگشتى؟ معلوم شد آن‌ها را پاى منبر مرحوم شهید باهنر گرفته بودند. شهید باهنر ماه رمضان سال 42 در شبستان مسجد جامع تهران منبر رفته بود؛ ساواکى‌ها هجوم مى‌آورند و عده‌اى را همین‌طورى مى‌گیرند؛ این پنج شش نفر هم جزو آن‌ها بودند. خود شهید باهنر را هم همان وقت گرفتند و به زندان قزل‌قلعه بردند.
از این افراد بازجویى مى‌کنند، مى‌بینند نه، این‌ها کاره‌اى نیستند و فعالیت مهمى ندارند؛ لذا آن‌ها را رها مى‌کنند. وقتى وسایل جیب آن‌ها را مى‌گردند، تقویمى از این شخصى که او را بازگردانده بودند، پیدا مى‌کنند که در یکى از صفحات آن با خط بدى یک بیت شعر غلطِ عوامانه نوشته شده بود:
جمله بگویید از برنا و پیر لعنت‌اللَّه رضا شاه کبیر
او نه شعار داده بود، نه این شعر را چاپ کرده بود، نه جایى آن را نقل کرده بود؛ فقط در تقویم جیبى‌اش این شعر عوامانه را نوشته بود. به همین جرم، او را شش ماه به زندان محکوم کردند!
سخنرانی در دیدار دانشجویان و اساتید دانشگاه‌هاى استان کرمان 19/02/1384

سرتان می‌شکند!

در دوران مبارزات طولانى در آن سال‌هاى اختناق- که شماها در دنیاى مخصوص آخوندى و طلبگى ماها نبودید- یکى از کارهایى که معمول بود، این بود که روحانیون مبارز را به بى‌سوادى رمى کنند؛ در صورتى که این‌ها از خیلى از آن‌ها با سوادتر بودند! ما در مشهد مسجدى به نام مسجد کرامت داشتیم که اجتماع عظیمى از جوانان و نوجوانان در آن‌جا گرد مى‌آمدند. من یک‌وقت در آن‌جا در خلال صحبت، به یکى از این حرف‌هایى که درباره‌ى ما گفته شده بود، اشاره مى‌کردم، این شعر- که ظاهراً متعلق به میرزا حبیب است- به زبانم آمد:
زین علم که رسمى است پى بحث و جدل نیز افزون ز تو چندین ورق باطله داریم
بعد گفتم اگر نوشته‌هاى علمى و نوشته‌هاى فقه و اصولی‌ام را به سر هر کدامتان بزنم، سرتان مى‌شکند؛ این‌قدر زیاد است!
دیدار با جمعی از هنرمندان 4/9/1370

تفسیر سوره‌ی بنی‌اسراییل!

بنده سال 50 در مشهد براى دانشجوها درس تفسیر مى‌گفتم و اوایل سوره‌ى بقره- ماجراهاى بنى‌اسرائیل- را تفسیر مى‌کردم.
بنده را به ساواک خواستند و گفتند چرا شما راجع به بنى‌اسرائیل حرف مى‌زنید؟ گفتم آیه‌ى قرآن است؛ من دارم آیه‌ى قرآن را معنا و تفسیر مى‌کنم.
گفتند نه، این اهانت به اسرائیل است! درس تفسیر بنده را به خاطر تفسیر آیات بنى‌اسرائیل- چون اسم اسرائیل در آن بود- تعطیل کردند. اختناق در آن زمان عجیب بود؛ اما نه از طرف دولت امریکا، نه از سوى دولت فرانسه و نه از طرف دولت‌هاى دیگر مطلقاً رژیم طاغوت به مخالفت با آزادى و دمکراسى متهم نشد. آن زمان انتخابات برگزار مى‌شد اما مردم اصلاً نمى‌فهمیدند کى آمد، کى رفت و چه کسى انتخاب شد.
به آن صورت رأى‌گیرى وجود نداشت؛ صندوق رأیى درست مى‌کردند و اسم نماینده‌اى را که خودشان مى‌خواستند و از دربار تأیید شده بود، از صندوق بیرون مى‌آوردند. با این کار، صورت مسخره‌اى از یک رأى‌گیرى را به نمایش مى‌گذاشتند.
دیدار با دانشجویان و اساتید دانشگاه‌هاى استان کرمان 19/02/1384




...

درباره وبلاگ

خادم الرضا کبوتر امام رضا
beheshte_samen@yahoo.com
آخرین مطالب
آرشیو
پیوند ها
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
کل بازدید : 212687
بازدید امروز :6
بازدید دیروز : 7
تعداد کل پست ها : 57
لوگو دوستان
حمایت مردمی دکتر احمدی نژاد
یه دختره تنها
حاج احمد متوسلیان
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
طلوع مهر
رایة الهدی
امکانات جانبی

Eydad Productions